داستان پزشکی با نام توهم از زبان یک پزشک
داستان پزشکی توهم یکی از داستان های پزشکی از زبان یک پزشک و تجربه او از یک بیمار در مکه است. به گفته این پزشک بیماری مدام به او مراجعه میکرده و مدام تاکید داشته که بیمار است. ولی پزشک هیچ گونه علایمی در این بیمار نمی بیند تا اینکه ….
توجه شما را به مطالعه کامل این داستان در بخش زیر جلب میکنیم.
داستان پزشکی با نام توهم
به گزارش آسان طب روزی چند بار پیش من می آمد ، هر دفعه هم بهانه خاص داشت. یکبار می گفت آمده ام فشارم را بگیرید،بار دیگر
می گفت گمانم تب دارم،برایم درجه تب بگذارید. یکبار هم آمد و در حالیکه با انگشتش سینوسهای کنار بینی اش را نشان
می داد گفت: آقای دکتر اینجام ناله می کنه.
– گفتم: ناله می کنه یعنی چه؟یعنی درد می کنه؟یعنی سوزش داره؟یا معنی دیگه ای داره؟ داستان پزشکی
– گفت: نه،ناله می کنه یعنی ناله می کنه هیچ معنی دیگه ای هم نداره.
و در همان حال دست مرا گرفت و انگشتان مرا روی گونه اش فشار داد و گفت :ببین ناله می کنه . احساس کردی؟
من که چیزی احساس نکرده بودم به او گفتم :من ناله ای که تو می گویی احساس نکردم. ولی ممکنه سینوزیت داشته باشی. من درمان را شروع می کنم امیدوارم بهتر شوی.
ادامه داستان پزشکی با نام توهم
در ادامه داستان کوتاه پزشکی توهم امده است که او یک زائر حج بود و من پزشک کاروان بودم و در اتاق خود علاوه بر معاینه بیماران،تمامی خدمات پزشکی مانند تحویل دارو و تزریقات را هم انجام می دادم.چند روزی بود که وارد مکه شده بودیم و بیش از یک هفته تا شروع اعمال حج تمتع وقت باقی بود.بیشترین مشتری من در این کاروان سیصد نفری تا آن زمان همین مرد جوان بود که حدود چهل سال سن داشت.او از نظر میزان مراجعه به پزشک از همه پیر مردها و پیر زنهای کاروان جلوتر بود.صبح روز بعد،قبل از ساعت 8 ،در اتاق زده شد.من هم که تا دیر وقت در حرم بودم،خواب آلوده بیدار شده و در را باز کردم.دیدم همان جوان است.
گفت: آقای دکتر من خوب نشده ام.اومدم برایم آمپول پنی سیلین بزنی. داستان پزشکی
من که از او کاملاً دلخور بودم حوصله هیچ حرف و توضیحی را هم نداشتم بلافاصله گفتم: پس بخواب بزنم.
و بدون تامل یک ویال پنی سیلین 2/1 میلیون واحد برداشتم تا آماده کنم.ولی او بلافاصله گفت: الان می خواهید بزنید؟!
گفتم: پس کی بزنم؟شما مگه خودتان پیشنهاد تزریق پنی سیلین ندادید؟ داستان پزشکی
گفت: چرا،ولی باشکم خالی که نمیشود پنی سیلین زد،شما کمی صبر کنید من بروم صبحانه بخورم و برگردم.
با بی اعتنایی گفتم: باشه برو،هر وقت خواستی بیا.
او رفت و هنوز 5 دقیقه نگذشته بود که دوباره آمد و گفت: آقای دکتر من صبحانه خوردم ،لطفاً آمپول مرا بزنید.
آمپول حاضر کردم و آماده زدن شدم که گفت: آقای دکتر شما لیدوکائین قاطی آمپول نمی کنید که درد من کمتر شود؟
گفتم: نه،اینجا لیدوکائین نداریم.
بهر حال دراز کشید و آمپول را زدم ولی خیلی ابراز درد و ناراحتی می کرد. بعد از تمام شدن آمپول گفت: آقای دکتر،چرا اینقدر تند آمپول را زدی، پدرم در آمد ،پنی سیلین را باید یواش یواش بزنید.
از دست او خیلی عصبانی بودم ولی سعی کردم عصبانیتم را بروز ندهم و فقط گفتم:حق با شماست،از این به بعد یواش تر می زنم. دا
ستان پزشکی
ادامه داستان پزشکی با نام توهم
روز بعد بار دیگر آمد و گفت:آقای دکتر خیلی ضعیف شده ام.این چرک خشک کن ها مرا ضعیف کرده.اینجا هم که به اندازه کافی سیب نمی دهند تا تقویت شوم.
گفتم:اتفاقاً میوه که زیاد می دهند.همه زائران میوه ها یشان زیاد می آید. داستان پزشکی
گفت:آقای دکتر من که چرک خشک کن میخورم باید سیب زیاد بخورم.در شهر خودم هم جعبه جعبه آب سیب
می گیرم و می خورم تا ضعیف نشوم.
آن روز هم رفت ولی من دیگر مطمئن شده بودم او حتماً باید یک مشکل روحی و روانی زمینه ای داشته باشد و در آن شرایط محیطی مشکلاتش تشدید شده است.احتمال می دادم دوری از خانواده و نزدیک شدن به زمان انجام اعمال حج استرس او را بیشتر کرده است. فردای آن روز بار دیگر آمد ولی من با استراتژی جدید با او برخورد کردم. داستان پزشکی
با او گرم روبرو شدم و حسابی تحویلش گرفتم به او گفتم من هم مانند خودش معتقدم او بخاطر نخوردن سیب ضعیف شده و تاکید کردم که حتماً باید روزی چند سیب بخورد.وقتی فهمید با او هم عقیده شده ام خوشحال شد و لبخند زد و گفت: بله آقای دکتر در شهر خودم هم هر چه دکتر می روم فایده ندارد فقط وقتی آب سیب می خورم احساس بهبودی می کنم.
ادامه داستان پزشکی با نام توهم
در حالیکه در اتاق من نشسته بود به انبار کاروان رفتم و تعدادی سیب گرفته و برای او آوردم و این بار بجای دارو، سیبها را در ظرفی ریخته و به او دادم و خیلی جدی گفتم: درمان شما فقط خوردن سیب است لطفاً این سیبها را بشوئید و هر 8 ساعت یکی از آنها را بخورید.اگر تمام شد باز هم مراجعه کنید تا به شما سیب بدهم. داستان پزشکی
او آنروز خوشحال رفت و فردا صبح،مجدداً جلوی در اتاق من ظاهر شد. در حالیکه لبخندی به صورت داشت گفت : آقای دکتر من خیلی بهترم، دیگر خوب شده ام،واقعاً مشکل من کمبود سیب بوده است. داستان پزشکی
او با این رژیم سیب درمانی احساس بهبود می کرد و تا آخر آن سفر هم دیگر به من مراجعه نکرد.ولی نمی دانم واقعاً مشکل او کمبود سیب بوده و یا یک مشکل روحی و روانی داشت که با احساس توجهی که به او شد مشکلاتش کاهش یافت؟هنوز هم نمی دانم آن احساس بیماری و این احساس بهبود آیا یک واقعیت بود یا یک توهم ؟ ولی هر چه بود
او با خوردن سیب دیگر به من مراجعه نکرد.
پس سعی کنید هیچ وقت در مورد دیگران قضاوت نکنید. همچنین یادتان باشد برخی از بیماری ها که در ظاهر تصور می کنیم جسمی است ریشه روحی دارد وگرنه جسم فرد مشکلی ندارد.
همانطور که اکثر پزشکان معتقدند دلیل اصلی اکثر بیماری ها اعصاب خراب است.
امیدواریم از این بخش از مجله پزشکی آسان طب خوشتان امده باشد. لطفا هر کدام هر نتیجه ای از این داستان گرفتید در قسمت نظرات بیان کنید تا دیگران هم از ان استفاده کنند.